حق زن 2   2010-09-30 22:50:32

ماه‌پیشانو از اسمش متنفربود. نمی‌خواست دیگر ماه‌پیشانو باشد. نمی‌خواست بخاطر ماه روی پیشانی‌اش زنی‌دلربا به‌حساب بیاید و با هزار دوندگی اسمش را عوض‌کرد. حالا دانا صدایش می‌کردند و آنهم قصه‌ای داشت. ماه‌پیشانو، ببخشید دانا وقتی از قاضی‌پرونده پرسید: حالا چه‌می‌شود؟ من می‌خواهم طلاق بگیرم و مهریه‌ام را می‌خواهم. این‌خانه به‌نام شوهرم است ولی او به‌من بدهکاراست. من سالها قسط این‌خانه را پرداخته‌ام مدرک هم دارم. قاضی سرانگشتی حساب کرد و گفت: خوب، طلاق یک‌طرفه می‌خواهی می‌شود یک‌سوم مهریه. سندخانه را که بیاوری و قیمت کارشناسی‌شده بدهی، حساب می‌کنم چقدر طلبکاری. قسط ‌خانه داده‌ای دلیل‌نمی‌شود. شاید به شوهرت بخشیده‌ای. باید ببینم قانونی چقدر به‌‌تو تعلق می‌گیرد.
دانا تمام وسایل شوهرش را بهم‌ریخت. هیچ‌چیز بدردبخوری درمیانشان نبود که سروکله‌ی پدرشوهرش پیداشد. حکم تخلیه دردست دانا را غافلگیرکرد. خانه‌را شوهرش به‌نام پدرخود زده‌بود. این حباب‌امید هم ترکید، بادشد و به‌هوارفت. دانا دوباره احساس می‌کرد ماه‌پیشانو شده‌است. از خودش متنفربود. چرا ازدواج کرده‌بود؟ مگر کمبودی داشت؟ مگر بدون شازده چه‌چیزی درزندگی کم‌داشت؟ حرف مردم؟ نه به‌این دلیل نبود. اصرار خانواده؟ نه این‌هم دلیلش نبود. عشق؟ چه‌می‌دانست عشق چیست؟ اگر این عشق است؟؟؟
قاضی در عبای کهرباییش فرورفته‌بود و فکرمی‌کرد: خانم‌جان، ازدست ما کاری ساخته‌نیست. همه‌چیز قانونی‌است. شما یک‌سوم مهریه از شوهرت طلب داری که هروقت پایش به مرز ایران رسید باید جوابگو باشد. پدر و مادر وبقیه نباید تاوان پس بدهند. همین.
دانا چه‌داشت بگوید؟ چه‌می‌توانست بکند؟ به‌کی می‌توانست پناه ببرد؟ پدرومادرش فقط سرکوفتش می‌زدند: فکرکردی زرنگی؟ قانون نوشتی برای خودت؟ دیدی چه‌طور راحت مالت را، بچه‌ات را و زندگی‌ات را ازتو گرفت؟
دانا برمی‌آشفت: از من گرفتند. گرفتند. شوهرم، مردها، قانون، قاضی اسلامی. از من گرفتند. اینها یک ایل بودند نه فقط شازده، یک ایل، یک لشگر که به‌من تازیدند. وبا خود فکر می‌کرد: بازهم ما زنها درس نمی‌گیریم.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات